هميشه لبهايتان چون گل محمدي، خندان باد گلخندان |
|||
در كودكي اورا "مشدل" صدا مي زدند! چرا؟ معلوم نيست. 14 ساله بود كه پدرش از دنيا رفت. گويا تقدير الهي اين بود كه او با سه خواهر كوچك تر از خودش يتيم بماند تا در كوره تجربه ي زندگي، تمام حرارت را بچشد و آماده تر از هر كس ديگري در روستا به فكر آينده اي بهتر براي مردم خود باشد. جوان كه شد به مشهد رفت و برگشت و از آن زمان به بعد اورا "مشهدي" صدا مي زدند. روح بلند و بي قراري داشت. در روستا بند نمي شد. به همه جا سر مي كشيد، شهر، روستاهاي آبادتر.دوست داشت با آدم هاي بزرگتر و عالم تر نشست و برخاست كند مخصوصا آن هايي كه در شهر زندگي مي كردند. در سال 1337 يعني در زماني كه مردم روستايش مجبور بودند گندم هايشان را به روستاهاي دور براي آرد كردن با الاغ ببرند او تصميم گرفت اقدامي بكند و مردم را از اين زحمت نجات بخشد. بخشي از املاك پدري اش را فروخت و با هزينه ي 3700 تومان آسيابي را در روستايشان نصب نمود. اين را هم بگويم كه در آن زمان مي شد در قم زمين را متري يك ريال هم خريد. او عامل پيش رفت شهر و مناطق ديگر را در تحصيل جوانانشان مي ديد، بنابراين تمام سعي و تلاش خودرا براي با سواد شدن بر و بچّه هاي روستا به كار مي گرفت. با همّت او و چند نفر ديگر از اهالي روستا مكتب خانه ي روستا هميشه داير بود. اما اين كافي نبود. براي بچه ها تحصيلات مدرسه اي لازم بود. ولي هيچ چاره و اميدي به نظر نمي رسيد. او تصميم گرفت از بچّه هاي خودش شروع كند. راه تهران را در پيش گرفت و پسر بزرگش را با خود به تهران برد كه به مدرسه بفرستد. د رتهران با پشتيباني خواهر و دامادشان اورا در خياطي به سر كار و در مدرسه ي شبانه به درس فرستاد. چند سالي نگذشت كه اوّلين ديپلم روستا از دبيرستان شبانه هدف تهران فارغ التحصيل شد و بلافاصله هم در دانشگاه قبول شد. در مدّتي كه پسر بزرگش در تهران مشغول كار و تحصيل بود او هم در روستا تلاش مي كرد كه سر انجام موفق به گرفتن سپاهي دانش و راه انداختن مدرسه گرديد. در نتيجه دومين پسرش هم در روستا به مدرسه رفت. براي ادامه ي تحصيل فرزندانش ناچار بود روستارا ترك گفته و به شهر مهاجرت كند. به قم رفت و بابه راه انداختن بنگاه معاملات ملكي ممر درآمدي براي خود و خانواده فراهم نمود و در تحصيل فرزندانش كوشش كرد. پسر سوم، پسر چهارم، يكي پس از ديگري ادامه تحصيل دادند. و بدين ترتيب راه تحصيل علم ودانش براي بقيه بر و بچه هاي روستاهاي بازران و كوسه لو باز شد. او همه ي بچّه هاي روستايشان را مانند بچه هاي خودش دوست داشت. از تحصيل و پيش رفت آن ها خوشحال مي شد و از شكست و عقب افتادنشان ناراحت. بعد كه در هنگام اقامت در قم به حج مشرف شد به نام "حاج حنيفه" معروف گرديد.و سرانجام نيز در همان شهر دار فاني را وداع گفت.روحش شاد يادش گرامي باد.
نظرات شما عزیزان: فرزاد از آلمان
ساعت15:24---13 مهر 1392
درود بر شما که این یادواره را برای این مرد بزرگ نوشتید و آن را جاودانه کردید.
یاد همه ی آدم های بی مدعایی که راه چاره را نه در پست ها و مقام ها و در پشت میزها که در حرکت و عمل خالصانه می بینند. من اطمینان دارم که این مرد در راه خود می بایست سنگ های بزرگی از بی اعتنایی و تمسخر افراد تنبل و پرمدعای بی عمل را از پیش پای خود بردارد. پیروز باشید پاسخ:سلام اقا فرزاد واژه های کلامتان بوی آشنا می دهد. دقیقا همین طور بود. هنر او سکوت بود. و با این هنر از زیر باران تهمتها، طعنه ها و حرف های بی مغز می گذشت و راه خودش را در پرورش استعدادهای جوانانان باز می کرد. اکنون یک پسرش نویسنده، مترجم و شاعر است، پسر دیگرش فوق تخصص قلب و عروق، سومی روزنامه نگار و خوش نویس و چهارمی مهندس معماری. دیگر بچّه های روستا . روستاهای پیرامون نیز هرکدام در رشته ای متخصص و اهل کمال معرفت شده اند. شما هم هر جا که هستید پایدار و پیروز باشید. خدا حافظ شما
درباره وبلاگ آرشيو وبلاگ پيوندها نويسندگان |
|||
|